عشقِ شاعر

 

ای دوستان نشنیده اید

شاعر، هی عاشق شود؟

عاشق به این و آن شود

عاشق به بانوان شود؟

 

بر دست گیرد آن قلم

کارَد ز های و هوی غم

 

مشقش ز دوری است و بس

گفتی ز دوریِ چه کس؟

 

گریه کند دوری کند

دیوان خود روزی کند

 

جانم فدای عشق او

گر او بدیدی بو بگو:

 

» کس را شدی عاشق به او

گریه ندارد رازگو

 

گیر دست او را بر به باغ

گیر ریسمانِ او سراغ

 

نازت کند

می بوسدت

یارت کند

می پویدت

 

شیوا سخنگویت شود

بینای راز گویت شود

 

گر چه که من شاعر نیم

عاشق نیم، اهلِ قلم

 

پندارِ من را بِشِنو

برپاشو رو به پیش او «

 

-----

 

شاعر در انزوای خو

بود و شنود افکار او

 

گفت:

» بر تو هم بخشش کنم

نادانیت پیشکش کنم

 

اما به عشقم گر رسم

دیگر کی ام؟ دیگر نیم

نه شاعرم نه عاقلم

 

نه راز او را بینمم

نه ناز او را بینمم

 

کامل شوم با او اگر!

عشقم کجا باید کنم

دردم کجا خالی کنم

 

گوش ده به این ساز تنم

آشکار گویم به تو هم

 

عشق، ز دوری است و بس

گر تو شوی با یار یکی 

نیست شود عشق دلت...

 

اما راه دیگری

آن است که تو شاعر شوی

دوری کنی نزدیک شوی

با او یکی و نیست شوی

 

گر عشق تو خنثی شود

باید که گیری فاصله

 

دوری کن و شعری نویس

تا عشق تو بر پا شود، بر پا شود، بر پا شود...

 

-----

 

این بود پند جان من

از من ربا افکار من «

 

آرش

آقاميري

بازگشت به صفحه ي پيش